ریزقول

دست نوشته های شخصی یک ریزقول

 

 گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

  

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1398برچسب:,ساعت 6:54 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 یک جملست فقط با چند کلمه،اما چه غمهایی که در طول تاریخ تحت

تاثیر این جمله بودن:

 

"بخواهی و خواسته نشی"

نوشته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 11:41 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 بهم گفتی برات آرزوی موفقیت میکنم،

 

بعدش رفتی و تنهام گذاشتی،

 

اما تو میدونستی که موفقیتم بدون حضور تو کنارم

 

هیچ معنایی نداره.

 

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:17 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 وقتی که بودی غم بود اما کم بود

 

حالا که نیستی بهاره اما محاله

نوشته شده در سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:31 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 چاهی خواهم از برای حرفهای ناگفته ام به مانند

 

چاهی که علی داشت  اما

 

چاه علی کجا و چاله ریزقول کجا.

نوشته شده در چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:41 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 یه سوالیه که مدتی ذهنمو به خودش مشغول کرده:


آیا برای حمید طالب زاده الانم

 

همه چی آرومه؟؟؟!!!

نوشته شده در پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:58 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 از زمانی که به جای "تو" به "من" گفتی

 

"شما" فهمیدم  که پای "او" در میان است.


 
 

حسین پناهی

 

 
 
نوشته شده در یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:16 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 نارنجی پوش

 

ساده و صمیمی و بسیار زیبا

 

 

به خصوص برای من که عاشق حامد بهدادم

 

خوب لذتش دو برابره.

 

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 7:24 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 

خدایا،خدای من فریادی می خواهم به

 

وسعت آسمانتکه شاید از این هفت

 

میلیارد انسانت کسی باشد که بهصدای

 

قلبم گوش بدهد،شاید یک جفت گوش

 

پیدا شوند که شنوا باشند برای حرفهایم

 

و مدام وسط حرفهایم پرشنداشته باشند

 

شاید یک جفت دست مهربان باشد که

 

دستانم را بگیرند و یا اشکهایم را پاک کنند

 

شاید یک جفتچشم گیرا باشد که مرا

 

جذب نگاه خود کند و به من آرامش

 

ببخشد،شاید دهان حقیقت گویی باشد

 

که به تمام جهانبگوید که حق با من است

 

فریاد بزند که من

 

جواب دل شکسته ام را با انتقام ندادم 

 

و .......

 

و شاید دلی باشد آکنده از عشق که فقط

 

با دلم همراهی کند.

 

اما،اما چرا هیچگاه شایدهایمان باید

 

نمی شوند؟

 

 

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 10:4 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 مدتهاست که حکمم دل است

 

                   انتظار آسَت را می کشم

 

نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:,ساعت 10:22 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 حالی نیست در احوالمان،حالی که حالش خوب

 

 

نیست و حال نمیکند با احوالش و مدام فریاد میزند


 

حول حالنا الی احسن الحال،اما انگار احسن حال،

 


حال ندارد با ما حال کند.

نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:17 قبل از ظهر توسط ریزقول|

هر گاه در کوچه بن بستی گیر میکردم همیشه

 

 آدرس خیابان خدا،کوچه عشق و خانه تو را به

 

من می دادند.

 

اما امان،امان از اثاث کشی!

نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:47 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 گاهی اوقات سراسر وجودم به شکل یک علامت سوال در میاد.

که چرا؟چرا قدم به این دنیای ... گذاشتم؟

که حتی نمیدونم باید جای این ... چی بزارم.

نمیدونم،واقعاً نمیدونم.

نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 10:39 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 

مردی از بطن اجتماع

از کودکی انشای خوبی داشت و همیشه بالاترین نمره ها را می گرفت.15 ساله بود که به آهنگای توپاک گوش می کرد.توپاک مردی سیاه پوست که شاید بتوان او را از پیشگامان سبک رپ و هیپ هاپ در جهان دانست.مردی که علیه نژاد پرستی در آمریکا می خواند و فریاد می زد تا نهایتاً جانش را در راه اعتقاداتش داد.

هم گوش می کرد و هم در خلوت خودش اجرا.پدرش تاجر بود اما ورشکست شد.18 ساله که بود در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه قبول شد.اما به ناگهان پدرش فوت کرد و در آخرین لحظات زندگیش به او گفت بعد از من مسئولیت مادرت و بچه ها با توست،اما او شاید آن لحظه نمی دانست که روزی نه تنها خانواده اش بلکه بار حفظ جامعه اش را بر دوش خود خواهد دید.وحالا یک پسر 18 ساله که هم باید خرج  خانواده اش را فراهم کند و هم بدهی های پدرش را بپردازد.او کوهی از بار زندگی را در جلوی خود می دید اما در دلش ایمان داشت که خدا با اوست و همین امر موضوعی شد برای یکی از اولین آهنگهایش یعنی باید بتونیم.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:34 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 جلال امروز را آسوده باش که سیمینت مهمانت است      

 

نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:16 قبل از ظهر توسط ریزقول|

تمام روزهایم رنگ بی رنگی تو را دارند.

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:,ساعت 1:36 بعد از ظهر توسط ریزقول|

      

 در عجبم که گاهی اوقات چگونه مسیر از عرش به 

 

 

 

 فرش را می پیماییم که فراری و مک لارن و بوگاتی و

 

 

 

 

 حتی نور هم

 

   جلوی پایمان لنگ پهن می کنند!!   

 

 

 

 

 


 


نوشته شده در دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:13 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 چیزی هست که نبودش مایه روزمرگی،خواستن و نرسیدن

 

به آن مایه اندوهی بزرگ،به دست آوردنش مایه شادی و

 

شادکامی درون،خوب حفظ کردنش مایه خوشبختی

 

روز افزون و به دست آوردن و سپس از دست

 

دادنش عذابی الیم است.

و ما به آن میگوییم عشق.

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 7:57 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 

درود بر تمام كساني كه عاشقانه زندگي ميكنند و عاشقانه

مي ميرند و عاشقانه محشور مي شوند.

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:32 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 حمید مصدق

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

فروغ فرخزاد

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

جواد نوروزی

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

ریزقول

 

دخترک می خندید و پسر اشک می ریخت

آخر پسرک با چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدید

باغبان از پی پسر تند دوید

دخترک سیب گاز زده ای را روی من انداخت و خیسم کرد

رفت و به پشت سر هم نینداخت نگاهی

من خاک و شاهد داستان بودم

داستان باغبانی که در این دنیای مادی از یک سیب هم نمی گذشت و شاید هم محتاج بود

داستان پسری که با گریه خود دخترکم سال را فریب می داد و شاید هم عاشق بود

داستان دختری که با پسرک بی وفا بود و رفت اما شاید ازحیایش بود

سالهاست که شهادت می دهم نزد خداوند از مردم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که کدام رفتار آدمی را درست پنداشتم

 

نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 3:13 بعد از ظهر توسط ریزقول|

صدها پیام بود در آن دختر سانتی مانتالی که تبلیغ انتخاباتی یک روحانی را میکرد!!! 

    

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:,ساعت 7:42 بعد از ظهر توسط ریزقول|

 به سلامتیِ

 

به سلامتی اونیکه هدفون تو گوشش میذاره وآهنگ گوش میده تا غیبت کردن اطرافیانشو نشنوه.

به سلامتی اونیکه میره تو فیس بوک پیج درست میکنه تا باهاش کارای انسان دوستانه انجام بده.

به سلامتی اون مردی که ریشاشو هفت تیغ میکنه تا مبادا داشتن ریشش باعث بشه یه جایی سوء استفاده بکنه.

به سلامتی اون پسری که با شلوار لی و تی شرت و موی فشن تو صف نماز جماعت وای میسه تا شاید ظاهر بینی غلط یه جماعتیو اصلاح کنه.

به سلامتی اون خواننده ای که رپ میخونه و با رپش مردمو دلداری میده و به راه درست راهنمایی میکنه.

به سلامتی اونیکه جلوی مردم میزنه و میرقصه و پول درمیاره تا هیچ وقت از دیوار مردم بالا نره.

به سلامتی اون دختری که شاید چادری نیست اما در عوض خدا رو خوب میشناسه و می پرسته.

و به سلامتی اونیکه برای رسیدن به یه منفعتی سیاستو به صداقت ترجیح نمیده. 

 


نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:,ساعت 8:43 قبل از ظهر توسط ریزقول|

 

سهراب امروز نیستی

 

سهراب امروز نیستی.نیستی که ببینی که تکه نان و خرده هوش را همه داریم ولی سر سوزن ذوق را نه.نیستی ببینی که در نمازمان هیچ چیزی جاری نیست جز دل مشغولیهای روزانه و از پشت نمازهایمان عادت است که پیداست.

دیگر زندگیمان یک بغل آزادی نیست،حوض موسیقی که هیچ،اینجا موسیقی که حرف برای گفتن دارد بوی تحریم می دهد.

سهراب از اینجا تا ته کوچه شک راهی نیست اما تا آن سر عشق فرسنگها فاصله داریم چون می دانی که عشق صدای فاصله هاست،صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.

در شهر ما دیگر هیچ کودکی ماه را بو نمی کند،نه اصلاً ماه را نمی بیند چون پای کامپیوتر نشسته و بازی می کند.

دیگر هیچ زنی نور در هاون نمی کوبد تا مبادا آرایشش خراب شود.

دیگر الاغهایمان یونجه را نمی فهمند فقط سریع می خورند تا از دستش ندهند اما همچنان در چراگاه نصیحت گاوها سیرند.

دیگر شاعرانمان به گل سوسن نمی گویند شما چون سوسن خانم ابروکمون را دارند.

 آری هنوز هم از شیشه هواپیما در آن اوج هزاران پایی چیزهایی پیداست،برجهایی که دیگر نمی گذارند کاکل پوپک و خالهای پر پروانه را ببینیم.راستی دیگر حوض نداریم،استخر و سونا و جکوزی داریم.

هنوز نتوانسته ایم پله هایی که به گلخانه شهوت و سردابه الکل می روند را خراب کنیم.

 در این سالها دستان تابستان دیگر قوی شده اند و به جای بادبزن کولر گازی حمل می کنند.

دیگر یک شعر نمی تواند یک قرن را فتح کند،شاید خیلی هنر کند یک هفته بماند.دیگر یک عید با دو عروسک و یک توپ فتح نمی شود و به کمتر از تراول رضایت نمی دهد.

سهراب برای ما دیدن بشر در نور و ظلمت مثل سنگ سخت است،چون گاهی فراموش میکنیم که نور کجاست و ظلمت کجا.

راستی سهراب همه ما مثل تو شهر خودمان راگم کرده ایم و با تاب و تب خانه ای در ترافیک ساخته ایم.ما در این خانه به گمنامی خشک آسفالت نزدیکیم و صدای بوق ماشینها را می شنویم  و صدای ظلمت را و صدای سرفه خاموشی را از پشت چراغ قرمز.

اما هنوز هم ایمان داریم که زندگی بال وپری دارد با وسعت مرگ و پرشی دارد به اندازه عشق که اگر دیدی آنرا برسان سلام ما را.

راستی یادم رفت بگویم که در خانه ما فقط ماشین ظرفشویی مان معنی زندگی را می فهمد.

زندگیمان یافتن تراول صد تومنی از دریچه خودپرداز است.

اما همه اینها چه اهمیت دارد چون هر کجا هستم باشم ، آسمان مال من است ، پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است.

راستی سهراب قایقت جا دارد تا ما را با خود به  پشت هیچستان ببری؟

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:سهراب امروز نیستی,ساعت 6:24 بعد از ظهر توسط ریزقول|


آخرين مطالب
» فقط 4 کلمه
» آرزوی موفقیت
» بود و نبود
» چاه
» همه چی آرومه
» حسین پناهی
» نارنجی پوش
» فریاد
» آس دل
» حال
» کوچه بن بست
» ؟؟؟
» مردی از بطن اجتماع
» سیمین
» بی رنگی
» از عرش به فرش
» عشق
» درود
» جوابیه
» انتخابات

Design By : Pichak